مرحوم بافقی هفته ای یک شب به طور مرتب به مسجد جمکران می رفت. در یکی از شب های زمستان که برف سنگینی آمده بود ؛ با تعدادی از همراهان به مسجد جمکران می رفت و این بار از رفتن باز مانده بود . نسبت به سر نوشت آنها در برف و کولاک شدید ، بسیار نگران می شود . نزدیک صبح در عالم رویا ، حضرت ولی عصر ( عج ) را می بیند که می فرمایند : سید مرتضی ، چرا ناراحتی ؟ او علت نگرانی خود را می گوید . ایشان می فرمایند : سید مرتضی ، گمان می کنی ما از حاج شیخ دوریم . همین الان به مسجد رفته بودم و وسایل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم .صبح روز بعد : سید مرتضی ، با یکی از همراهان حاج شیخ برخورد می کند او می گوید : جایت خالی بود . به خاطر وقی که در دلمان بود و یا کرامتی که شده مثل آن که ابداً برفی نیامده و زمین خشک است . خیلی زود به مسجد رسیدیدم . در آنجا سرما به ما فشار می آورد . متحیر بودیم که چه کنیم . ناگهان سیدی وارد مسجد شد و به حاج شیخ گفت : می خواهید برای شما لحاف و کرسی و آتش بیاوریم . او با کمال ادب عرض کرد : اختیار با شماست . آن سید از مسجد بیرون رفت و پس از چند دقیقه وسایل گرم کننده آورد ... سید مرتضی هم جریان خواب را برای او بیان کرد و گفت : معلوم است که حضرت بقیه ا.. روحی فداه ؛ هیچگاه دوستانش را وانمی گذارد و به آنها کمک می کند.