دید که تو تختى از نور بابا جونش نشسته هزار ملک دور اون جمع شده حلقه بسته پریدو رفتش نشست رو شونه بابا جون بابا نوازشش کرد بوسه زد به روى اون زد زیر گریه و گفت: میگن دیگه نمیاى! منو گذاشتى رفتى؟ بابا منو نمى خواى؟ بابا اونو بوسیدش توى بغل گرفتش اشک چشاشو پاک کرد نیگاش کردش و گفتش: اگه نرفته بودم یه غول بى شاخ و دُم اومده بود تو خونه تا زور بگه به مردم با هرچى که ما داشتیم مى خواست تجارت کنه ما رو اسیر بگیره خونه رو غارت کنه رفتم باهاش جنگیدم تا که بره به خونش اگه باور ندارى بیا اینم نشونش دسترو گذاشت رو خالش همون خال پیشونیش همون خال قشنگش خال قرمز و خونیش لب رو گذاشت رو خالِ بابا جون و بوسیدش بعد صورت و عقب برد قشنگ بابا رو دیدش یهو پریدش از خواب دید که وقت اذونه بوى تن بابا جون پیچیده بود تو خونه دنبال نقاشیش گشت دید که روى متکّاس یعنى چى مگه مى شه؟ این خط که خط باباس دید که زیر نقاشیش به خط نازِ بابا نه تنها امضا شده داده یه بیست زیبا