آنها تسلیم شدند
مقاومت فایده ای ندارد تیر اندازی نکنید ، خود را تسلیم کنید . بچه ها زخمی بودند و میخندیدند . محمد تقی داشت فشنگ ها را به جلو می برد گفت : هر طوری شده خودتان را به عقب برسانید . ما عقب رفتیم و او رفت جلو.
خود را تسلیم کرد. محمد تقی و عباسعلی با هم تسلیم شدند ، البته عراقی ها کور خوانده بودند شهیدان خود را به خدا تسلیم کردند.
جای پای من
پیش رویمان میدان مین بود . راه بسته بود . ناچار بودیم خود را به بچه ها برسانیم . گفتم هرچه بادا باد خود را به میدان مین میزنم تا راه بچه ها باز شود . می بایست خود را به خط دشمن بزنیم . سریع حرکت کردم . جلوم را گرفت و من را نگه داشت ، گفت : شما بمانید من می روم . شما فرمانده اید . پایتان را جای پای من بگذارید . از میدان مین عبور کرد و ما هم پشت سرش.
برگه عبور
ما چهار نفر بودیم ، من چهارمیشان بودم . گوشه ای نشسته بودم خیره خیره به بچه ها نگاه میکردم ، عازم جبهه بودند و نگاه حسرت بار من میخواست آنها را بدرقه کند . ناگاه دست گرمی بر شانه های سردم نشست و رشته افکارم را پاره کرد.
« علی جان خیلی گرفته ای بیا کمی قدم بزنیم»
به راه افتادیم میخواست هدیه ای برای حسن حسنان و محمد فخاری بگیرد. گرفت. به خانه هایشان بردیم و تحویل دادیم. گفتم : اگه رفتی اون ور مرز یه دعوتنامه هم برای ما بفرست . بعدها فهمیدم که محمد و حسن همان روز برگه ی عبور خود را گرفتند و در کربلای پنج خود را به آن ور مرز ملکوت رساندند و من که چهارمین نفرشان بودم هنوز چشم به راه هدیه اش هستم.
بلندهای پنجوین
از خدا سه چیز خواسته بود : شهید شود ، گمنام از دنیا برود و جانباز جان دهد.
قبل از عملیات در بلندیهای پنجوین از ناحیه پا مجروح شد . فرمانده وقتی دید خون از ایشان میرود گفت به عقب برگردد. مرتضی گفت : الان باید حق را ادا کرد. اگر نمیتوانم تیر اندازی کنم خشای گذاری میکنم. یکی از همسنگرانش میگوید: وقتی دیدم مرتضی برای من خشاب پر میکند و من تیر اندازی میکنم واقعا متحول شدم.
مرتضی از همان جا ملکوتی شد. ای جانباز شهید پس از 13 سال گمنامی به شهید آباد سرخه بازگشت.