سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]

شهید وشهادت

 
 
اتل متل یه مادر(پنج شنبه 89 فروردین 12 ساعت 7:37 عصر )
اتل متل‌ یه‌ مادر

نحیف‌ و زار و خسته‌

با صورتی‌ حزین‌ و

دستای‌ پینه‌ بسته‌


بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌

چه‌ جور میشه‌ سوخت‌ و ساخت‌

با بیست‌ هزار تومن‌ پول‌

اجاره‌ خونه‌ پرداخت‌


اجاره‌های‌ سنگین‌

خرج‌ مدرسه‌ ما

خرج‌ معاش‌ خونه‌

خرج‌ دوای‌ مینا


بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌

چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ کرد

با سیلی‌ جای‌ سرخاب‌

صورتا رو قشنگ‌ کرد


بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌

چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ کرد

یااینکه‌ بی‌ رنگ‌ مو

موی‌ سیاهو رنگ‌ کرد


وقتی‌ که‌ گفتند بابا

تو جبهه‌ها شهید شد

خودم‌ دیدم‌ یک‌ شبه‌

چند تا موهاش‌ سفید شد


می‌ خوای‌ بدونی‌ چرا

نصف‌ موهاش‌ سفیده‌؟

بپرس‌ که‌ بعد بابا

چی‌ دیده‌، چی‌ کشیده‌


یا میره‌ داروخانه‌

برا دوای‌ مینا

یا که‌ میره‌ سمساری‌

یا که‌ بهشت‌ زهرا(س‌)


یه‌ روز به‌ دنبال‌ وام‌

مامان‌ میره‌ به‌ بنیاد

یه‌ روز به‌ دنبال‌ کار

پیرِ آدم‌ درمیاد


هر وقت‌ به‌ مامان‌ میگم‌:

«طعم‌ غذات‌ عالیه‌»

مامان‌ با گریه‌ میگه‌:

«جای‌ بابات‌ خالیه‌»


بعضی‌ روزا که‌ توی‌

خونه‌ غذا نداریم‌

غذای‌ روز قبلو

برا مینا میذاریم‌


مینا با غم‌ میپرسه‌:

«غذا فقط‌ همینه‌؟»

مامان‌ با گریه‌ میگه‌:

«بابات‌ کجاس‌ ببینه‌؟»


وقتی‌ که‌ بیست‌ می‌گیرم‌

میاد پیشم‌ میشینه‌

نوازشم‌ می‌کنه‌

نمره‌ها مو می‌بینه‌


میگم‌: «معلمم‌ گفت‌

که‌ نمره هات‌ عالیه‌»

مامان‌ با گریه‌ میگه‌:

«جای‌ بابات‌ خالیه‌»


یه‌ بار گفتم‌: «مامان‌ جون‌

این‌ آقا بقالیه‌

با طعنه‌ گفت‌ تو خونه‌

جای‌ بابات‌ خالیه‌؟»


تا حرف‌ من‌ تموم‌ شد

با دست‌ تو صورتش‌ زد

با گریه‌ گفت‌: «ای‌ خدا

بی‌شرفی‌ تا این‌ حد؟»


میگم‌ : «مامان‌ راست‌ بگو

اگه‌ بابا دوست‌ داشت‌

چرا ازت‌ جدا شد

پس‌ چرا تنهات‌ گذاشت‌؟»


چشم‌ میدوزه‌ تو چشمام‌

لب‌ میگزه‌ ، می‌خنده‌

بیرون‌ میره‌ از اتاق‌

محکم‌ در و می‌بنده‌


رفتم‌ و از لای‌ در

توی‌ اتاقو و دیدم‌

صدای‌ گریه‌هاشو

از لای‌ در شنیدم‌


داشت‌ با بابام‌ حرف‌ میزد

چشاش‌ به‌ عکس‌ اون‌ بود

انگار که‌ توی‌ گلوش‌

یه‌ تیکه‌ استخون‌ بود


«مرتضی‌ جون‌ میدونم‌

زنده‌ای‌ و نمردی‌

بعد خدا و مولا

ما رو به‌ کی‌ سپردی‌؟


دست‌ خوش‌ آقا مرتضی‌

خوش‌ به‌ حالت‌ که‌ رفتی‌

ما اینجا مستأجریم‌

تو اونجا جا گرفتی‌؟


خواستگاریم‌ یادته‌؟

چند تا سکه‌ مهرمه‌

مهریه‌ مو کی‌ میدی‌؟

گره‌ توی‌ کار مه‌


مهریه‌مو کی‌ میدی‌

دختر مون‌ مریضه‌

بیاببین‌ که‌ موهاش‌

تند تند داره‌ میریزه‌


مهریه‌مو کی‌ میدی‌؟

اجاره‌ خونه‌ داریم‌

صاحب‌ خونه‌ می‌گفتش‌

دیگه‌ مهلت‌ نداریم‌


امروز که‌ صاحب‌ خونه‌

اومد برا اجاره‌

همسایمون‌ وقتی‌ گفت‌

مهلت‌ بده‌ نداره‌


یهو تو کوچه‌ داد زد:

اینا همش‌ بهونه‌اس‌

دق‌ّ اجاره‌ داره‌

دردش‌ اجاره‌ خونه‌اس‌


به‌ من‌ چه‌ شوهرش‌ رفت‌

یا که‌ زن‌ شهیده‌

خونه‌ اجاره‌ کرده‌

یا خونه‌ مو خریده‌؟


درد دل‌ خسته‌مو

فقط‌ برا تو گفتم‌

چون‌ از تموم‌ مردم‌

«به‌ من‌ چه‌» می‌شنفتم‌


میگم‌ خونه‌ نداریم‌

خیلی‌ مریضه‌ بچه‌

سایة‌ سرنداریم‌

همه‌ میگن‌ «به‌ من‌ چه‌»


با آه‌ خود به‌ عکس‌

بابا جونم‌ جون‌ میده‌

چادرو وَرمیداره‌

موهاشو نشون‌ میده‌


صورتشو میذاره‌

روصورت‌ شهیدش‌

بابام‌ نگاه‌ می‌کنه‌

به‌ موهای‌ سفیدش‌


اشک‌ مامان‌ می‌ریزه‌

روصورت‌ باباجون‌

بابام‌ گربه‌ میکنه‌

برای‌ غمهای‌ اون‌


بابا با چشماش‌ میگه‌

قشنگ‌ِ مهر بونم‌

همسر خوب‌ و تنهام‌

غصه‌ نخور می‌دونم‌


اتل‌ متل‌ یه‌ مادر

نحیف‌ و زار و خسته‌

با صورتی‌ حزین‌ و

دستای‌ پینه‌ بسته‌


دستای‌ پینه‌دارش‌

عجب‌ حماسه‌ سازه‌

دستایی‌ که‌ شوهرش‌

خیلی‌ به‌ اون‌ مینازه‌


دستایی‌ که‌ پرچم‌ِ

بابا رو ورمیداره‌

توی‌ خزون‌ غیرت‌

دستایی‌ که‌ بهاره‌


دستایی‌ که‌ عینهو

دست‌ بابا می‌مونه‌

نمی‌ذاره‌ سلاح‌ِ

بابام‌ زمین‌ بمونه‌


دستی‌ که‌ بچه‌هاشو

بسیجی‌ بار میاره‌

بذر غیرت‌ و ایمان‌

تو روحشون‌ میکاره‌


درسته‌ که‌ شوهرش‌

تو جبهه‌ها شهید شد

درسته‌ که‌ موی‌ اون‌

بعد بابا سفید شد


اما خون‌ بابا و

موهای‌ مادر من‌

وقتی‌ با هم‌ جمع‌ شدن‌

سیلی‌ زدن‌ به‌ دشمن‌


سرخی‌ صورت‌ اون‌

سرخی‌ خون‌ باباست‌

موی‌ سفید مادر

افتخار بچه‌هاست‌


باید فهمیده‌ باشی‌

چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ کرد

با سیلی‌ جای‌ سرخاب‌

صورتا رو قشنگ‌ کرد


باید فهمیده‌باشی‌

چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ کرد

یا اینکه‌ بی‌رنگ‌ مو

موی‌ سیاهو رنگ‌ کرد


اتل‌ متل‌ یه‌ مادر

خیلی‌ چیزا میدونه‌

از بی‌مروّتیها

از بازی‌ زمونه‌


ای‌ که‌ در این‌ حوالی‌

غربت‌ مارو دیدی‌

صدای‌ ناله‌های‌

مادرمو شنیدی‌


دست‌ رو گوشات‌ گذاشتی‌

چشماتو خیره‌ کردی‌

زل‌ زدی‌ به‌ مادرم‌

فکر کردی‌ خیلی‌ مردی‌؟


تو که‌ به‌ زخم‌ قلب‌

مامان‌ نمک‌ گذاشتی‌

اگه‌ مامان‌ بمیره‌

مادرمو تو کشتی‌


اگه‌ بابام‌ نبودش‌

هر چی‌ داشتی‌ می‌خوردن‌

مال‌ و منالت‌ که‌ هیچ‌

مادرتم‌ می‌بردن‌

اگه‌ مامان‌ بمیره‌

دق‌ می‌کنم‌، می‌میرم‌

پیش‌ خدا و بابام‌

من‌ جلو تو می‌گیرم‌


 
اتل متل یه بابا(پنج شنبه 89 فروردین 12 ساعت 7:36 عصر )
اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می خورن
تمامی بچه ها
*
اتل متل یه دختر
دردونه باباش بود
بابا هرجا که می رفت
دخترش هم باهاش بود
*
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته بچه ها:
بابا چه مهربون بود
*
یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترو جا گذاشتش
*  
چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی
چه سالهای بدی بود
ایام بی بابایی
*

چه لحظه سختی بود
اون لحظه رفتنش
ولی بدتر ازاون بود
لحظه برگشتنش
*
هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه
*
زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
*
خاک کفش بابا را
سرمه توچشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد
*
زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد
*

اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می سوزونن
تمامی بچه ها

*
زهرا به فکرباباست
بابا توفکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
گاهی به فکر فردا
*

یه روز می گفت که خیلی  
براش آروز داره
ولی حالا دخترش
زیرش ، لگن می ذاره
*
یه روز می گفت : دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می گه به پات می شینم
*
می گفت : برات بهترین
عروسی رو می گیرم
ولی حالا می شنوه
تا خوب نشی نمی رم
*
وقت غذا که میشه
سرنگ را بر می داره
یک زرده تخم مرغ
توی سرنگ می ذاره
*
گوشه ی لپ بابا
سرنگ رو می فشاره
برای اشک چشمش
هی بهونه میاره  
*
عضه نخوره بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش میگه :
خدا برات بسازه
*
هر شب وقتی بابا رو
می خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم
می ره سرکتاباش
*
" حافظ" رو برمی داره
راه گلوش می گیره
قسم می دهد حافظو
" خواجه ! " بابام نمیره
*
دو چشمشو می بنده
خدا خدا  می کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می کنه
*
فال و شاهد و فالو
به یک نظر می بینه
نمی خونه ، چرا که
هر شب جواب همینه
*
اون شب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه شب  ، چه خواب
قشنگی رو دیده بود
*
تو خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
پر از گل و شقایق
میون رودی بزرگ
*
نشسته بود تو قایق
یه خرده اون طرف تر
میان دشت و صحرا
جایی از اینجا بهتر ...
*
بابا سوار اسبه
مگه میشه محاله ...
بابا به آسمون رفت
تا پشت یک در رسید....


 
بوسه عاشقونه(پنج شنبه 89 فروردین 12 ساعت 7:36 عصر )
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسه
هیچ تا حالا شنیدی
تانکا بشن قناصه؟

میدونی بهضی وقتا
تانکا قناصه بودن
تا سری رو می دیدن
اون سر و می پپروندن

سه راه شهادت کجاست؟
میدو نی دوشکا چیه؟
میدونی تانک یعنی چی؟
یا آر.پی. جی زن کیه؟

آر.پی.جی زن بلند شد
"وما رَمیتَ " رو خوند
تانک اونو زودتر زد
یه جفت پوتین ازش موند

یه بچه بسیجی
اونور میدونه مین
زیر شنیهای تانک
له شده بود رو زمین

خودم تو دیده بانی
با دوربین قرارگاه
رفیقمو می دیدم
تو گودی قتلگاه

آر.پی.جی تو سرش خورد
سرش که از تن پرید
خودم دیدیم چند قدم
بدون سر می دوید

هیچ می دونی یه گردان
که اسمش الحدیده
هنوزم که هنوزه
گم شده ناپدیده

اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی، قبوله

دیدم که یک بسیجی
نلرزید اصلا پاهاش
جلو گلوله وایساد
زل زده بود تو چشاش

گلوله هم اومد و
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسه ای عاشقونه

عاشقی یعنی اینکه
چشمهایی که تا دیروز
هزار تا مشتری داشت
چِندش میاره امروز

اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
به جای مردم، خدا
مشتری چشاشه


 
بابام شده نردبون ؟(پنج شنبه 89 فروردین 12 ساعت 7:35 عصر )
اتل‌ متل‌ توتوله
چشم‌ تو چشم‌ گلوله
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش

گلوله‌ هم‌ اومد و
از دو چشم‌ مردونه
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه

عاشقی‌ یعنی‌ اینکه
چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت
چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره
چون‌ عاشق‌ خداشه
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه

یه‌ شب‌ کنار سنگر
زیر سقف‌ آسمون
میای‌ پیش‌ رفیقت
تو اون‌ گلوله‌ بارون

با اینکه‌ زخمی‌ شده
برات‌ خالی‌ می‌بنده
میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست
درد میکشه‌ می‌خنده

چفیه‌ رو ور میداری
زخم‌ اونو می‌بندی
با چشمای‌ پر از اشک
تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی

انگاری‌ که‌ میدونی
دیگه‌ داره‌ می‌پّره
دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین
داره‌ اونو می‌بره

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش
با سوز و آه‌ و با شرم
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم

میزنی‌ زیر گریه
اونم‌ تو آغوشته
تو حلقه‌ دستاته
سرش‌ روی‌ دوشته

چون‌ اجل‌ معلق
یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره
هزار تا بذر ترکش
توی‌ تنش‌ میکاره

یهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ می‌ گیره
برادر صیغه‌ایت
توبغلت‌ میمیره

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری
یواش‌ یواش‌ و کم‌کم
راوی‌ یک‌ خبرشی
یک‌ خبر پراز غم


هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری
یواش‌ یواش‌ و کم‌کم
راوی‌ یک‌ خبرشی
یک‌ خبر پراز غم

به‌ همسفر رفقیت
که‌ صاحب‌ پسر شد
بری‌ بگی‌ که‌ بچه
یتیم‌ و بی‌پدر شد

اول‌ میگی‌ نترسین
پاهاش‌ گلوله‌ خورده
افتاده‌ بیمارستان
زخمی‌ شده‌، نمرده

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات
قلبتو می‌سوزونه
یتیمی‌ بچه‌ شو
از تو چشات‌ میخونه

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو
لحظة‌ تحویل‌ سال
رفته‌ بودیم‌ تو سنگر
رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی
همه‌ چشارو بستم
دستهاتوی‌ دست‌ هم
دورسفره‌ نشستیم

مقلب‌ القوب‌ رو
با همدیگر می‌خوندیم
زورکی‌ نقل‌ ونبات
تو کام‌ هم‌ چپوندیم

همدیگر و بوسیدیم
قربون‌ هم‌ میرفتیم
بعدش‌ برا همدیگر
جشن‌ پتو گرفتیم

علی‌ بود و عقیلی
من‌ بودم‌ و مرتضی
سید بود و اباالفضل
امیرحسین‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها
فقط‌ مرتضی‌ مونده
همونکه‌ گازخردل
صورتشو سوزونده

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها
مگه‌ قرار نذاشتیم
همیشه‌ با هم‌ باشیم
نداشتیما، نداشتیم

بیاین‌ برا مرتضی
که‌ شیمیایی‌ شده
جشن‌ پتو بگیریم
خیلی‌ هوایی‌ شده

می‌سوزه‌ و می‌خنده
خیلی‌ خیلی‌ آرومه
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون
کار منم تمومه

مرتضی‌ منم‌ ببر
یا نرو، پیشم‌ بمون
میزنه‌ تو صورتش
داد میزنم‌ مامان‌ جون


مامان‌ میاد ودست
بابا جون‌ و میگیره
بابام‌ با این‌ خاطرات
روزی‌ یه‌ بار میمیره

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ که
قلب‌ اونو سوزونده
مصلحت‌ بعضی‌ها
پشت‌ اونو شکونده

برا بعضی‌ آدما
بنده‌های‌ آب‌ و نون
قبول‌ کنین‌ به‌ خدا
بابام‌ شده‌ نردبون

همونایی که راه
دزدی رو خوب می دونن
ما خون دادیم و اون ها
عین زالو می مونن

دشمنای انقلاب
ترسوهای بی پدر
آهای غنیمت خورا
بپا بابا ، یواش تر

ای که به این انقلاب
چسبیدی عین کنه
خط و نشون می کشی
النگوهات نشکنه

فکرنکنی علی رو
ماها تنها می ذاریم
مااهل کوفه نیستیم
دخلتونو میاریم...


 
ابوالفضل سپهر - قصه بچه بسیجی(پنج شنبه 89 فروردین 12 ساعت 7:33 عصر )

یه روزی روزگاری

دو تا بچه بسیجی

نمی­دونم کجا بود

تو فکه یا دوعیجی

 تو فاو یا شلمچه

تو کرخه یا موسیان

مهران یا دهلران

تو تنگه حاجیان

تو اون گلوله بارون

کنار هم نشستند

دست توی دست هم

با هم جناق شکستند

 با هم قرار گذاشتن

قدر هم رو بدونن

برای دین بمیرن

برای دین بمونن

 با هم قرار گذاشتن

که توی زندگیشون

رفیق باشن و لیکن

اگر یه روز یکیشون

پرید و از قفس رفت

اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد،

زندگیشو بذاره

 سالها گذشت و اما

بسیجی­های باهوش

نمی­ذاشتن که اون عهد

هرگز بشه فراموش

 یه روز یکی از اون دو

یه مهر به اون یکی داد

اون یکی با زرنگی

مهر گرفت و گفت: «یاد»

 روز دیگه اون یکی

رفت و شقایقی چید

برد و داد به رفیقش

صورت اونو بوسید

 گل رو گرفت و گفتش:

«بسیجی دست مریزاد»

قربون دستت داداش

گل رو گرفت و گفت: «یاد»

 عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

 این میداد به اون یکی

اون یکی به این میداد

ولی هر کی می­گرفت

می­خندیدند و می­گفت: «یاد»

 هی روزها و هفته­ها

از پی هم می­گذشت

تا که یه روزی صدایی

اینطور پیچید توی دشت

 یکی نعره می­کشید:

»عراقیها اومدن

ماسکها تون بذارین

که شیمیایی زدن»

 از اون دو تا یکیشون

در صندوقشو گشود

ماسک خودش بود ولی

ماسک رفیقش نبود

دستشو برد تو صندوق

ماسک گازشو برداشت

پرید، روی صورت

دوست قدیمی گذاشت

 همسنگر قدیمش

دست اونو گرفتش

هل داد به سمت خودش

نعره کشید و گفتش:

 «چرا می­خوای ماسکتو

رو صورتم بذاری

بذار که من بپرم

تو دو تا دختر داری»

 

ولی اون اینجوری گفت:

«تو رو به جان امام

حرف منو قبول کن

نگو ماسک رو نمی­خوام»

 

زد زیر گریه و گفت:

اسم امام نبر

ماسکو رو صورت بذار

آبرو ما رو بخر

 زد زیر گوشش و گفت:

کشکی قسم نخوردم

بچه چرا حالیت نیست؟

اسم امام رو بردم

 اون یکی با گریه گفت:

فقط برای امام!

ولی بدون، بعد تو

زندگی رو نمی­خوام!

 

ماسکو رفیقش گرفت

گاز توی سنگر اومد

وقتی می­خواست بپره

رفیقشو بغل زد

 

لحضه­های آخرین

وقتی میرفتش از هوش

خندید و گفت: برادر

«یادم ترا فراموش»

 

آهای آهای برادر

گوش بده با تو هستم

یادت میاد یه روزی

باهات جناق شکستم

 تویی که روز مرگیت

توی خونه نشونده

تویی که بعد چند سال

یچی یادت نمونده

 عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

هر جی رو بهت میدم

روی زمین میندازی

میگی همه­اش دروغ بود

«یاد» نمی­گی، می­بازی

 



<      1   2      




بازدیدهای امروز: 38  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 173433  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «