دید که تو تختى از نور
بابا جونش نشسته
هزار ملک دور اون
جمع شده حلقه بسته
پریدو رفتش نشست
رو شونه بابا جون
بابا نوازشش کرد
بوسه زد به روى اون
زد زیر گریه و گفت:
میگن دیگه نمیاى!
منو گذاشتى رفتى؟
بابا منو نمى خواى؟
بابا اونو بوسیدش
توى بغل گرفتش
اشک چشاشو پاک کرد
نیگاش کردش و گفتش:
اگه نرفته بودم
یه غول بى شاخ و دُم
اومده بود تو خونه
تا زور بگه به مردم
با هرچى که ما داشتیم
مى خواست تجارت کنه
ما رو اسیر بگیره
خونه رو غارت کنه
رفتم باهاش جنگیدم
تا که بره به خونش
اگه باور ندارى
بیا اینم نشونش
دسترو گذاشت رو خالش
همون خال پیشونیش
همون خال قشنگش
خال قرمز و خونیش
لب رو گذاشت رو خالِ
بابا جون و بوسیدش
بعد صورت و عقب برد
قشنگ بابا رو دیدش
یهو پریدش از خواب
دید که وقت اذونه
بوى تن بابا جون
پیچیده بود تو خونه
دنبال نقاشیش گشت
دید که روى متکّاس
یعنى چى مگه مى شه؟
این خط که خط باباس
دید که زیر نقاشیش
به خط نازِ بابا
نه تنها امضا شده
داده یه بیست زیبا
ابوالفضل سپهر
اتل متل یه جعبه
پر از مداد رنگى
اتل متل یه بچه
چه بچه زرنگى
با یک مداد هاش ـ ب
توى اتاق نشسته
فکر مى کنه به باباش
جفت چشاشو بسته
قربون برم بابامو
الان اگه زنده بود
صورت مهربونش
حتماً پر از خنده بود
با قهوه اى کمرنگ
دهان و لب رو کشید
صورتشو عقب برد
قشنگ نگاه کرد و دید
قهوه اى رو گذاشته
مداد حنایى برداشت
رو صورت بابا جون
ریش قشنگى رو کاشت
بعد با مداد هاش ـ ب
چشمى کشید و بعدش
با یک مداد هاش ـ ب
چشمارو مشکى کردش
پیشونى رَم کشیدش
بعد هم موهایى بلند
بعد با مداد سبزش
براش کشید یه سربند
بعد با مداد زردش
رو سربند سبز اون
گنبدى از طلا زد
زیرش نوشت «بابا جون»
بینى رو هم کشیدش
دو چشم و ابرو گذاشت
براى رنگ صورت
سفید و زرد و برداشت
با زرد و با سفیدش
صورتو رنگ کردش
بابا چه نورانیه
چشمها رو تنگ کردش
یواش یواش و کم کرد
از توى چشم تنگش
بارون چکید بروى
نقاشى قشنگش
مداد سرخو برداشت
رو سر بند بابا جون
یه خال قرمز کشید
خیره شد به خال اون
لب رو گذاشت رو خالش
سرخى لبهاى اون
حالشو سرختر کرد
سرختر از رنگ خون
یه کمى فکر کردش
یه دفعه بغضش گرفت
بعد مى دونید چیکار کرد؟
یه کارى کرد بس شگفت
با اون مداد سرخش
بابا رو سرخ کردش
عکس رو قلبش گذاشت
با اون دودست سردش
بس که بابا بابا گفت
ناله زد و غصه خورد
کنار عکس بابا
خسته شد و خوابش برد
خواب دیدش توى یک باغ
تو یک باغ پر از گل
نشسته رو درختى
بدل شده به بلبل
ناز غریبونه کرد
چَه چَهِ مستونه زد
یه وقت دید از آسمون
نور اومد و نور اومد
ادامه دارد...........
خبر آمد که دگر بار کمین کرده عدو فوج سرباز مسلح به ره آورده عدو
چاووشی بانگ بزد بار سفر بر بندید عزم ره کرده و دستار به سر بربندید
همه خویش به غیر از خودِ خود بر دارید همگی کاسه سر را به خدا بسپارید
مسپارید به تن دل،همه بیدل هستیم و جز این نیست اگر هست همه باطل هستیم
پایمان نیست مگر بهر رسیدن به هدف دست دارید اگر،دشنه بگیرید به کف
ناگهان بادیه از غرش شیران پر شد دل این راه ز پافنگ دلیران پر شد
همه گفتند،به تأکید که آنک مائیم پایمان هست-اگر هم نبود-بر پاییم
دست اگر هست و اگر نیست علمدار هستیم ما همه پرچم غیرت به سر دار هستیم
خنجری نیست مگر بهر رجز خواندن ما نیست جز در گروِ رفتن ما،ماندن ما
هر که در بند زمانه است بماند بی ما هر که پابسته خانه است بماند بی ما
طبلِ راندن زده شد قافله راهی شد و رفت آخرین حرف سپه برق نگاهی شد و رفت
رفت تا دشت،پُر از بانگ دلیران بشود زوزه گرگ،گُم از نعره شیران بشود
رفت تا طعنه زند عشق به سرپنجه مرگ رفت تا پنجه در اندازه،در پنجه مرگ
رفت بر هجمه فرعون زمان نیل شود یورش ابرهه را فوج ابابیل شود
رفت با زنده کند خاطه خیبر را زوزه حارث و مرحب،علمِ حیدر(ع) را
راه این واقعه را دید و به خاطر بسپرد هر که می رفت دو صد قافله دل با خود برد
(وَ اِن یَکاد)ی ز عزیزی به پر شالش بود آنکه میرفت چه دلها که به دنبالش بود
رفت و دیگر نشنیدم بجز سوختنش و ندیدیم بجز سوخته پیرهنش
مرحبا عود صفت سوختنش در میدان وای از عطر دل انگیز درون کفنش
همسرش گفت:برو،منتظرت خواهم ماند رفت و برگشت و ندیدیم،سری بر بدنش
مرحبا بوسه آخر به رخ فرزندش وای از بوسه فرزند به صد پاره تنشآیه خواندیم و دمیدیم که تا برگردد وای از آمدنش،آمدنش،آمدنش
آری آسوده از رفتن او خانه ماست آنکه خوابیده به تابوت رو سرِ شانه ماست
وقت تدفین عزیزان،دل شب غمگین بود عََلَمِ قافله برگرده ما سنگین بود
اینکه بر زیر سر ماست نه بالشت پَر است پیک مرگی است که از تیغ عدو دشنه تر است
تن ما زخمی از دشنه آسودن هاست مقصد ما نه در این بستر فرسودن هاست
چشم کفتار عداوت،به زمین خوردن ماست جمله موجیم که آسودن ما مردن ماست
دم فرو بسته مپرسید چه بر جا مانده است هم چنانت علمی هست که بر پا مانده است
گر چه رفتند ولی قافله راهش بر جاست در دل بیشه کنون برق نگاهش بر پاست
دست داریم و به کف دشنه نداریم چرا؟ آب داریم و لب تشنه نداریم چرا؟
آنکه بر نیزه کند جلوه،سَر ماست،ببین زیر پا نیست،فَرای همه سرهاست،ببین
ای برون رفته از قافله عشق،بیا تو مپرس از ره پُر غائله عشق،بیا
باید این راه پُر از غرش شیران بشود راه،سر مست ز پافنگ دلیران بشود
تا دل راه بداند که هنوزم هستیم باز دستار به سر،بار سفر بر بستیم
هر که در بند زمانه است بماند،بی ما هر که پا بسته خانه است بماند،بی ما
اللهم رزقنی شفاعهٌ الحسین یوم الورود
پهلوونه تو جبهه حماسه ها آفرید
فرشته توی خونه خواب تشنگی رو دید
خواب دیدش توی باغه نشسته روی تخته
پرنده ای تو قفس به شاخه ی درخته
خواب می دیدش پرنده نفس نفس میزنه
آب دونه داره اما تن به قفس میزنه
مامان جونم توی خواب سوی قفس دویدش
بابام میون دشمن نعره ز دل کشیدش
انگار یه دستی از غیب در قفس رو وا کرد
دشمن سر بابا رو از بدنش جدا کرد
یکدفعه اون پرنده از تو قفس پریدش
رفت و رسید به خورشید مامان دیگه ندیدش
بابای بی سر من می خورد هی پیچ و تاب
همین جا بود که مادر یهو پریدش از خواب
مامان پریدش از خواب با یک دل پر از درد
بابا جونو صدا زد گریه کرد و گریه کرد
با گریه گفت:« پهلوون پهلوون آهای آهای
همون وقتی که رفتی فهمیدم که نمی آی
فهمیدم که نمی آی آهای آهای شنفتی؟
خواستگاریم یادته با اون نگات چی گفتی؟
وقتی بابام بهت گفت تو اون روز بهاری
قول بدی که تو هرگز من و تنها نذاری
سکوتتو یادته؟یادته مکثی کردی؟
اونجا بودش که گفتم میشه که بر نگردی
فهمیدم که پهلوون مرد جهاد و جنگه
راضیم اما دلم بی قراره و تنگه»
سلام بدیم به اون دل که تنگ و بی قراره
صبری کنید جوونا قصه ادامه داره
آی دونه دونه دونه نون و پنیر و پونه
پهلوونه قصه رو آوردنش به خونه
مامان نشست کنارش باباجون و نگاش کرد
با اون نگاه نازش بابا جون و صداش کرد
با اون نگاش می پرسید بالاخره اومدی؟
با اون نگاش می گفت : « چقدر خوشگل شدی؟
چقدر خوشگل شدی اومدی خواستگاری؟
دیگه باید قول بدی من و تنها نذاری»
با چشماش اینجوری گفت:« پهلوون آهای آهای
چیزی بگو جوونمرد مگه منو نمی خوای؟»
با دیده بوسه میزد به پیکر پهلوون
چشاش به کاغذی خورد توی جیب پهلوون
یه کاغذ سوخته رو دیدش تو جیب بابا
با این جمله ی زیبا دوست دارم فریبا
فرشته ی عزیزم همسر بی قرارم
حالا بهت قول میدم تو رو تنها نذارم
این بار مامان سوال کرد بابای من جواب داد
آهای آهای جوونا بوی گلاب نمیاد؟
فکر نکنین جوونا که این آخر کاره
تا این بوی گلاب هست قصه ادامه داره
بیاین با هم ببینیم تو گود این زمونه
کیه که پهلوونه؟کیه که پهلوونه؟!
بعدش بگیم پهلوون خیلی خیلی نوکریم
می پرسین برای چی؟ برای این ...... بگذریم!!!
آهای آدم بزرگا این ماجرا رو دیدین؟
آهای آهای بچه ها این قصه رو شنیدین؟
قصه ی ازدواج جوونمرد پهلوون
قصه ی ازدواج دخت شاه پریون
یه روزی روزگاری یه پهلوون عاشق
رفت به خواستگاری دخت ماه و شقایق
پدر می گفت پهلوون تو ای روز بهاری
قول میدی که تو هرگز اونو تنها نذاری؟
پهلوونه مکثی کرد چشماشو به زمین دوخت
انگار جوابی نداشت انگار دلش خیلی سوخت
پدر قهقهه ای زد چشم پدر درخشید
انگاری با این سوال خیلی چیزا رو فهمید
گفت که منتت رو به جون و دل خریدم
آهای آهای عزیزم چایی بیار دخترم
از توی آشپزخونه یکدفعه و خیلی زود
دختره با خجالت که شادی هم درش بود
قدم گذاشت به روی دیده های پهلوون
چایی گرفت جلوی جوونمرد قصه مون
وقتی سینی رو گرفت جلوی اون جوونمرد
پهلوون قصه مون با اون نگاش سوال کرد
«اگه اینو بفهمی اگه اینو بدونی
تو این دنیای خاکی من میرم تو می مونی
من میرم و تو دندون روی جیگر میذاری
بعد من این تویی که پرچم و بر میداری
و اونایی که امروز میخندن و زبونن
فردا که من نبودم قلب تو می سوزونن
برای بچه ی ما مادری و هم پدر
حالا جوابت چیه چیه جواب آخر؟
برای عشق پاکت یه پهلوون قابله؟»
دختره با نگاهش انگار جواب داد « بله»
بابای من سوال کرد مادر من جواب داد
چشم نرگس هر دو ابری شد و گلاب داد
پهلوون بانگاش گفت « دلم می خواد بدونی
تو گود این زمونه تو خیلی پهلوونی»
عقد این دو تا عاشق چقدر قشنگ و زیباست
اسم بابام اباالفظل اسم مامان فریباست
دو روز بعد عروسیش از باباجون جدا شد
بابای تازه داماد راهی جبه ها شد
می گن بابام دوید و زد از تو خونه بیرون
مادر نو عروسم دوید به دنبال اون
بابای تازه داماد دویدش و دویدش
مادر نو عروسم دیگه اونو ندیدش
آی دونه دونه دونه نون و پنیر و پونه
یه پهلوون تو جبهه فرشته ای تو خونه
پهلوونه تو جبهه تفنگ گرفت به دستش
فرشته توی خونه به پای اون نشستش
ادامه دارد.........
کوه پرسید ز رود،
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟ گفت: در رفتن من
کوه پرسید :و من؟ گفت:در ماندن تو
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت: در غزل خوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن آبادی
که در آن کوه رَوَد ،
رود ،مرداب شود،
و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من و تو ،بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز،
در خواندن من،ماندن تو،رفتن یاران سفر کرده یمان نیست بدان
آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
بعد گذشت چند سال
بابا اومد به خونه
چوب، چوب، یه تابوت
که تو کوچه روون بود
جای بابا تو تابوت
یه تیکه استخون بود
هزار هزار چشم مست
هزار هزار تا گونه
هزار هزار هزاران
نگاه عاشقونه
هزار هزار محاسن
یا خونی شد یا که سوخت
هزاران دل عاشق
که توی سینه افروخت
هزار هزاران پدر
هزار هزار تا مادر
هزار هزار محبت
هزار هزار تا همسر
هزار هزاران رفیق
هزار هزار برادر
هزار هزار تا فرزند
هزار هزار تا خواهر
هزار هزار رفاقت
هزار هزار معرفت
هزار هزار تا عاشق
هزار هزار تا رافت
هزار هزار تا نامزد
هزار هزار اهل دل
هزار هزار طراوت
شمع مجلس و محفل
هزار گل سرسبد
هزار هزار قدبلند
هزار هزار هزاران
هزار هزار تا پیوند
هزار هزار شور و شوق
لبان پر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده
پهلوون
هرار هزار همخونه
رفتن که ما بمونیم
رفتن که دین بمونه
به جبهه ها، رشادتم
به سالها اسارتم
خنده صبح و شامتان
حرامیان، حرامتان
اشک دو چشم رهبرم
خون چکیده از سرم
شهد شده به کامتان
حرامیان، حرامتان
داس عدو به گردنم
شخم عدو بر بدنم
گندم بی همتتان
حرامیان، حرامتان
ماهی شط خون چه شد؟
عشق چه شد؟جنون چه شد؟
دور شده ز کامتان
حرامیان، حرامتان
عبد چه شد؟ خدا چه شد؟
دیانت و رضا چه شد؟
گسیخته لجامتان
حرامیان، حرامتان
هم نفس آه که شد؟
یوسف صد چاه که شد؟
پله و نردبانتان
حرامیان، حرامتان
همسفران همنفس
پریده از کنج قفس
مرغ هوس به بامتان
حرامیان، حرامتان
طبع شکم باره تان
مرکب راه وارتان
قرعه که زد به نامتان؟
حرامیان، حرامتان
جبهه به خون کشیده شد
حنجره بس دریده شد
طراوت کلامتان
حرامیان، حرامتان
راهی صد کمین که شد؟
معبر روی مین که شد؟
معبر زیر گامتان
حرامیان، حرامتان
خانه ام افروخته شد
بام به کف دوخته شد
امنیت خانه تان
حرامیان، حرامتان
کشته صد پاره که شد؟
به خصم دون چاره که شد؟
دوامتان، دوامتان
حرامیان، حرامتان
برف من و بام شما
درد من و دام شما
وسعت بام و دامتان
حرامیان، حرامتان
خنده به اشک مادرم
نمک به زخم همسرم
مادرتان، همسرتان
حرامیان، حرامتان
هدیه به آنان که شهیدان را نردبان ساختند و بالا رفتند ، پا بر دوش آنها قدرت را در آغوش کشیدند، از آن آویزان شدند، آنگاه به نردبان پشت پا زدند و آن را شکستند ....
چشم، چشم، دوتا چشم
خمار و نافذ و مست
مو، مو، یه خرمن
قشنگ و مشکی یه دست
خط، خط، دو ابرو
مشکیه و کمونی
خال، خال، دو گونه
گونهای استخونی
لب، لب، دوتا لب
همینجوری میخنده
قربون برم ماشالله
بابام چه قد بلنده
دندوناشو ببینین
عینهو مرواریده
بابا به این خوشگلی
هیچ جا کسی ندیده
دست، دست، دوتا دست
چه مشکلا که حل کرد
میگن که وقت رفتن
مادرمو بغل کرد
بابام منم بغل کرد
دست بابام چه گرمه
حُسن،حُسن، محاسن
ریش بابام چه نرمه
پا، پا، دو تا پا
راهی جبهه بیتاب
مامان با گریه میریخت
پشت سر بابام آب
چشم، چشم، دو تا چشم
شب تا سحر بیداره
مو، مو، یه خرمن
پر از گرد و غباره
خط، خط، دو ابرو
خاکیه و کمونی
چشم، خال، دو گونه
بارونی بارونی
لب، لب، دو تا لب
خشک و ترکخورده بود
آبروی آب رو
کام بابام برده بود
پا، پا، دو تا پا
خسته ولی پرتوان
میبره حمله بابا
سوی عدو بیامان
دست، دست، دو تا دست
گره کرده و مشته
با اون دستای گرمش
چه دشمنا که کشته
نیگا کنین عکسشو
چقدر قشنگ و زیباست
خونه عجب معطر
به عطر و بوی باباست
بابام کنار سنگر
روی موتور نشسته
محاسن خاکیشو
رنگ حنایی بسته
محاسن نرم اون
تو جبههها خونی شد
بابای قد بلندم
راهی مهمونی شد
چشم، چشم، دوتا چشم
خوابیده توی صحرا
تو جبههها شهید شد
بابای ناز زهرا
خط، خط، دو ابرو
قرمزه و کمونی
خال، خال، دو تا خال
رو گونه و پیشونی
خال روی گونههاش
قهوهای و قشنگه
ولی خال پیشونیش
خونی و سرخ رنگه
پا، پا، دو تا پا
دست، دست، دو تا دست
دست و پای بابا جون
زیر شنیها شکست
قربون چشماش برم
همون چشمای مستش
کدوم دست پلیدی
زد و چشاشو بستش؟
اونی که دید بابا جون
تو جبههها شهید شد
میگه تو خاک فکه
افتاد و ناپدید شد
ادامه دارد
هر چند که بر پیکر ما تاخته اید
از جمجمه های ما بنا ساخته اید
هر چند زخون پهلوانان امروز
دیریست به ضرب سکه پرداخته اید
هر چند که از رگ رگ برّیده ما
زنجیر طلا به گردن آویخته اید
هر چند که در باغ شقایق هامان
چونان علف هرز، قد افراخته اید
غم نیست اگر به اشک ما طعنه زنید
تاریخ قبیله را، چو نشناخته اید
اما به همان که رفت و نامد خبرش
سوگند که ای قوم هُبَل باخته اید
لیست کل یادداشت های وبلاگ?